دلنوشته.متن عاشقانه. شعر.متن غمگین. اشعار
 
   

 

دلنوشته.متن عاشقانه. شعر.متن غمگین. اشعار
 شعر.متن غمگین. اشعار دلنوشته.متن. شعر.

مهرداد پرویزی

سلام بازدیدکنندگان گرامی فضایی که اکنون در ان حضور دارید جز متنها و شعرهای عاشقانه محتوای دیگری ندارد اگر مطالب، مورد پسند شما قرار گرفت با نظرهاتون در بهتر سازی وبلاگ و هر لحظه ای که در تسلیم بگذرد لحظه ای است که بیهودگی و مرگ را تعلیم می دهد٬زندگی طغیانی است بر تمام درهای بسته٬ زندگی تنهایی را نفی می کند و عشق، بارورترین تمام میوه های زندگی است. امروز برای من روز خوبی نیست٬ اینجا را غباری گرفته است٬ یاد تو هر لحظه با من است اما یـــاد انسان را بیمار می کند . به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو، نیاز من به تمامی ذرات زندگی است. دیگر چه می توانم گفت٬ من خسته هستم دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد٬ تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسانتر است. ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویشتن کنیم اینک اما دستی است که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند٬ دستمال های مرطوب، تسکین دهنده دردهای بزرگ نیستند. التماس، شـــــکوه زندگی را فرو می ریزد. تمنا، بودن را بی رنگ می کند و آنچه به جای می ماند ندامت است. اگر دیوار نباشد، پیچک به کجا خواهد پیچید٬ نه من ماندنی هستم، نه تو. آنچه ماندنی است ورای من و توست. فرصتی برای فكر كردن است. من را تنها نگذار. همین ...
mehrdad_parvizi@yahoo.com

» اسفند 1403
» ارديبهشت 1398
» دی 1397
» مرداد 1397
» خرداد 1397
» فروردين 1397
» تير 1396
» آذر 1395
» خرداد 1394
» اسفند 1393
» دی 1393
» آذر 1393
» آبان 1393
» مهر 1393
» شهريور 1393
» مرداد 1393
» تير 1393
» خرداد 1393
» ارديبهشت 1393
» دی 1392
» آبان 1392
» مهر 1392
» ارديبهشت 1392
» مرداد 1391
» تير 1391
» ارديبهشت 1391
» فروردين 1391
» اسفند 1390
» بهمن 1390
» دی 1390
» آذر 1390
» آبان 1390
» مهر 1390
» عشق

» کیت اگزوز ریموت دار برقی
» ارسال هوایی بار از چین
» خرید از علی اکسپرس
» مستر قلیون
» پرواز
» آدم خاص
» من از تمام دختران
» سرت به اوج آسمان
» و قسم به تو
» چ زیبا میشود دیدار
» آینه
» هیچ کس چشم به راه من دیوانه نبود
» گاهی وقت ها
» عاشق نبودی
» قشنگترین بهانه
» ای دل مگر نادان شدی
» نبودی ببینی
» داییم عاشق شده بود
» کلافه خسته و تنها
» شعر
» آمدم دل بدهم
» دچارتم
» بی خیال
» زندگی واژه ای سر بسته
» واژه واژه عاشقی
» با تو هستم ماه من
» دستانمان
» وباز هم شب
» تو فقط باش
» گاهی وقتها
» هی رفیق
» واقعیت
» خوشبختی
» حرف حساب
» دل به
» اواز قو
» شب ها که سکوت
» تو خندیدی
» دخـتـرها از فریــاد زدن میتـرسنـد
» وقتی گیج میشدم
» من از تو
» واقعا درسته
» یادمان باشد که ...
» ادمی
» واقعیت
» خیانت
» تو آدم مخصوصِ کدام آدمی …؟
» وقتی میگویم
» خاطره ها
» امشب
» اگه
» گنجیشکک
» دلم
» عاشق فقیر
 

داستان یک ازدواج شنبه 23 مهر 1390برچسب:,
 

من هم هر کاری که می تونستم می کردم
که بهش نشون بدم که دوستش دارم.
يه روز قلبمو تقديمش کردم٬ قلبمو پس داد!
دختر عجيبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.
همين جور عاشقش موندم...
يه روز اومد گفت:
" اين دوستمه اسمش سعيد هست."
يهو يه چيزی قلبمو فشار داد.
بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم:
"خوشبختم."
ديگه چيزی از دلم نمونده بود.
اون لبخند از ته دل نبود.
فقط ماهيچه های صورتم بودن که به صورت يک لبخند شکل گرفته بودند.
که باز هم ناراحت نشه!
يه روز درحالی که گريه می کرد به خونم اومد و گفت:
"با هم جرو بحثمون شده. می تونم پيشت بمونم؟"
با اين حال که می دونستم اين قلبمه که باز هم بايد درد بکشه و جيک نزنه٬
لبخند زدم و گفتم:
"بله که می تونی."
بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گريه کنه تا آروم بشه...
چندين ماه گذشت...
يه روز بهم زنگ زد و گفت:
"پنجشنبه هفته ی ديگه عروسيم هست. کارت دعوتو کی بيارم خونتون بهت بدم؟"
ديگه نمی فهميدم چی ميگه.
منگ شده بودم.
يهو ديدم داره ميگه:
"... کوشي؟ الوووووو...."
گفتم: "اينجام. اينجام. يه لحظه رفتم تو فکر."
گفت: "تو هميشه وقتی با من حرف می زنی ميری تو فکر!"
گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بيا دعوت نامه رو بده."
....
اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم.
ياد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم.
خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم يه سه ساعت بخوابم.
فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومد.
خودش بود. بازم سر ساعت!
در رو باز کردم.
به چشماش زل زدم.
هنوزم عاشقش بودم. ولی ...
گفت:
"يوهو. کجايی؟ بيا اينم دعوت نامه. پنجشنبه می بينمت."
تا پنجشنبه بياد٬‌ نمی دونم چه جوری زندگی کردم.
همه چيز واسم مثل جهنم بود.
نمی تونستم تحمل کنم.
به سيگار و مشروب هم عادت نداشتم.
دوست داشتم برم بالای يه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.
....
پنجشنبه کت شلوارم رو پوشيدم.
به سالن که رسيدم٬ اونو توو لباس عروس ديدم.
چقدر زيبا شده بود.
اومد جلو و بهم گفت:
"خوش اومدی امين. برو يه جا بشين. اميدوارم بهت امشب خوش بگذره."
دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزديک گوشش و گفتم:
"نه. اومدم اين کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو هميشه توو قلب من هستی. منو يادت نره!"
گونش رو بوسيدم و گفتم:
"خداحافظ!"
حالا اين من بودم و تنهايی هام که بايد تا ابد باهاش می ساختم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


 

 
 
» مهرداد پرویزی
» شوری سنج اب اکواریوم
» کمربند چاقویی مخفی





  RSS 2.0  

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 201
بازدید کل : 153284
تعداد مطالب : 236
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1





ابزار وبلاگ
راهنمای وبلاگ نویسان

Weblog Themes By Blog Skin
 

اسلایدر

موزیک پلیر